سرنوشت تلخ و درد آور دختر چاقوکشی که میخاست مادرش را بکشد | او مادر من نیست!
بعد از مرگ پدرم دیگر نمیتوانم برخی رفتارها و حرفهای خانوادهام را تحمل کنم به همین دلیل همواره دو چاقو در دستم دارم که اگر کسی برخلاف میلم رفتار کند او را با چاقو بزنم.
بعد از مرگ پدرم دیگر نمیتوانم برخی رفتارها و حرفهای خانواده ام را تحمل کنم به همین دلیل همواره دو چاقو در دستم دارم که اگر کسی برخلاف میلم رفتار کند او را با چاقو بزنم و ...، اینها بخشی از اظهارات دختر ۳۴ سالهای است که با شکایت مادرش به کلانتری طبرسی شمالی مشهد هدایت شده بود.
این دختر مجرد که با جیغ و فریاد بیان میکرد مادرم قصد دارد مرا به بیمارستان روانپزشکی بفرستد پس از آن که با دخالت مددکار اجتماعی کلانتری کمی آرام گرفت با تاکید بر این که من دیوانه نیستم، درباره سرگذشت خود گفت: پدرم اهل خوزستان و مردی عرب زبان بود که با مادرم در مشهد ازدواج کرده است من هم بعد از آن که دو سال در رشته روانشناسی تحصیل کردم دیگر نتوانستم در دانشگاه درس بخوانم و به همین دلیل دانشگاه را رها کردم و در کنارچهار خواهر و برادر دیگرم در خانه ماندم، ولی از همان دوران نوجوانی احساس میکردم قیافه ظاهری من با دیگر خواهر و برادرانم تفاوت دارد چرا که من دختری سبزه رو بودم و آنها چهرهای سفید و زیبا داشتند از سوی دیگر نیز رفتارهای من شباهت کمی به پدرم داشت، ولی با مادرم تفاوت زیادی داشتم چرا که او «شوری» را زیاد دوست داشت و من از خوراکیهای «ترش» لذت میبردم به همین دلیل با خودم میاندیشیدم شاید آنها پدر و مادر واقعی من نباشند البته وقتی نزد عمههایم میرفتم اوضاع به کلی فرق میکرد و در کنار آنها احساس آرامش میکردم.
همیشه تصورم بر این بود که مادرم همه خواستههای خودش را به من تحمیل میکند به همین دلیل سعی میکردم کمتر با او حرف بزنم، هر بار با هم روبهرو میشدیم کارمان به دعوا و جنگ و جدال میکشید، این اختلافات بعد از مرگ پدرم شدت گرفت به طوری که احساس میکردم مادرم از همه کارهای من ایراد میگیرد. از یک سال قبل دیگر همواره با خودم چاقو حمل میکردم تا اگر کسی برخلاف میل من رفتار کرد او را با چاقو بزنم، چون من پسری را دوست داشتم و میخواستم با آن پسر ازدواج کنم، اما مادرم با حرفهایش آن پسر جوان را فراری داد و دیگر ارتباطش را با من قطع کرد.
او ادامه داد: چند بار تصمیم به خودکشی گرفتم و بارها نیز قصد داشتم مادرم را با چاقو بزنم، چون او با همه کارها و حرفهای من مخالفت میکند و اجازه هیچ کاری را در خانه به من نمیدهد، وقتی در کاری دخالت میکنم، میگوید «تو هم مانند پدرت دیوانه هستی!» او با همین رفتارهایش پدرم را نیز چند بار در بیمارستان روان پزشکی ابن سینای مشهد بستری کرده است و حالا مرا با چوب میزند، اما چون من سروصدا میکنم هیچ کس حرفهای مرا باور نمیکند که من دیوانه نیستم...
ساعتی بعد و در حالی که دختر جوان با سخنان و مشاورههای مددکار اجتماعی کلانتری آرامش خود را بازیافته بود با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) و با هماهنگیهای قضایی به بیمارستان روان پزشکی منتقل شد تا بررسیهای علمی و تخصصی درباره چاقوکشیهای دختر جوان صورت گیرد.
ارسال نظر